ای جان بپوش صورت چون ماهتاب را
شرمنده می کند رخ تو آفتاب را
با این جمال ای مه اگر بگذری ز شهر
دیوانه می کنی همه ی شیخ و شاب را
گر یک نفس تو همنفس عاشقان شوی
از سر برون کنند غم خورد و خواب را
آن بوسه های ناب شکرخیزت ای عزیز
یاد آورد حلاوت شهد خوشاب را
تا سینه ام به سینه ی بی کینه ات رسد
می بینی اش خرابی حال خراب را
دل خون کند ز غصه و اندوه هجر یار
مطرب بیار بربط و چنگ و رباب را
درد خمار می کشدم درد می کجاست؟
ساقی تو نیز خیز و بگردان شراب را
عشاق حق ز جذبه ی عرفان رها کنند
از سر خیال هر چه خطا و صواب را
گفتم وصال دولت تو آرزوی ماست
خندید و گفت آه چه گویم جواب را
گفتم منم عزیز تو فانی روزگار
گفتا چه خوب آب کنی شعر ناب را
گفتم ز شهر نیر تبریزی ام که گفت:
از حد گذشت جلوه فرو هل نقاب را
ز ,تو ,ی ,گفتم ,ای ,عزیز ,را گفتم ,از سر ,نیر تبریزی ,ز شهر ,ی عرفان
درباره این سایت